اولین دلهره مامان واسه دخترش
سلام گلکم.دیشب بعداینکه بابایی اومدعزیز سفره روانداخت که شام بخوریم شما هم مثل همیشه سرسفره نشستی خیلی خوابت میومدعزیزدلم امابیدارت نگه داشتم تا بابایی ببیندت.یکم پلو نرم کردم وگذاشتم تودهن کوچولوت یک دفعه دیدم چشماتومیمالی ونق میزنی نگات کردم دیدم یه دونه برنج رفته تو بینی کوچولوت اینقدترسیده بودم که نگو همش می ترسیدم که یهونفس بکشیو دونه برنج بره راه تنفستوببنده تا آخرسرعمه که دید هول شدم رفت چوب کبریت آوردودونه رواز بینی ات درآورد.خیلی گریه کردی ومنم زود شامو خوردمو یکم نازت کردموخوابوندمت.امیدوارم دیگه ازین اتفاقای دلهره آوربرات نیفته خانمم.کسی که عاشقانه دوست داره :مامی ...
نویسنده :
مامان حسنیه
13:26